به گزارش شهرآرانیوز؛
به چشم نگهبانهای ورودی سفارت، این جماعت دانشجوی پرشوری که داشت آرام آرام به درهای سفارت نزدیک میشد، تجمعی بود مثل خیلی از تجمعات دیگر آن روزها. اجتماعی که با شور جوانی و التهابات سیاسی ایام انقلاب، داستان تازهای نبود. لابد آمده بودند شعار ضداستکباری بدهند و پرچم آمریکا را آتش بزنند و تمام. دو سه ردیف اول تظاهرات را خانمها تشکیل داده بودند که جلوتر از مردان حرکت میکردند. روی لبشان شعار بود و توی دست هایشان تجهیزات. پشت در سفارت که رسیدند، تازه ابتدای کار بود.
مردها در چشم برهم زدنی از درها بالا میرفتند و نگهبانان، بهت زده از هجوم بی سابقه دانشجوها، مغلوب قدرت و کثرت آنها شده بودند. حالا وقتش رسیده بود آهن بر و قیچی و قفل و زنجیر را از لای میلههای در عبور دهند. ورودیها یکی پس از دیگری باز میشد و آنها قدم قدم به قلب اطلاعات محرمانه سفارتخانه نزدیک میشدند. وقتی رسیدند به دری دولایه که به این سادگیها باز نمیشد، صدای دستگاههای کاغذ رشته کن، عین بمب ساعتی در سرشان ولوله انداخت. هر ثانیه معطلی پشت درهای بسته، آمریکاییها را برای نابودی اسناد بیشتری فرصت میداد.
دانشجوها، با دستهای خالی به قفل ناآشنای پیش روی خود نگاه میکردند. این مابین یکی از دانشجوها با صدای بلند رو به آمریکاییها فریاد زد: «اگر در را باز نکنید اینجا را منفجر میکنیم». همه با چشمهای متحیر به هم نگاه میکردند. هیچ مهماتی جز توکل در کار نبود. آمریکاییها باور کرده بودند. خودشان از ترس درهای چند قفله را باز کردند و بی هیچ انفجاری، کار تمام شد. دستگاههای رشته کن را از برق بیرون کشیدند و دیپلماتها و کارمندهای سفارت یکی یکی پشت سر دانشجوها به راه افتادند. کل عملیات نیم ساعت هم طول نکشید. از اینجای کار به بعد، همه چیز میافتاد دست رسانه ها. خبر خیلی زود باید به گوش مردم و شخص امام (ره) میرسید.
دل توی دل بچهها نیست. خبر به گوش امام (ره) رسیده، اما هنوز پیغامی از امام (ره) به دانشجوها نرسیده. بیست و چهارساعتی گذشته. صبح روز ۱۴ آبان است. امام (ره) در جمع گروهی از مردم سخنرانی میکند و بعد بی هیچ حاشیهای میرود سراغ اصل مطلب. فروز و دیگر دانشجوها با رادیوی جیبی کوچکی دارند لحظه به لحظه سخنرانی امام (ره) را دنبال میکنند. میفرمایند: «وقتی پیغمبر اسلام (ص) مبعوث شد، شیطان بزرگ خیلی ناراحت شد و همه شیطان بچهها را دور خودش جمع کرد و گفت که از این به بعد کار بر ما سخت شد و از آنها مشورت خواست!
این انقلاب، مثل آن بعثت رسول اکرم (ص) است و آن شیطان بزرگ در این انقلاب، آمریکاست.» این اولین بار است که امام خمینی (ره) از آمریکا با عنوان «شیطان بزرگ» یاد میکند و کار دانشجوها را انقلابی عظیمتر از انقلاب نخست میداند. به این ترتیب علنی حرکت دانشجویان را تأیید و آنها را تحسین میکند. موجی از غرور و شادی در اتاقهای سفارت بــــه راه مــــی افــــتـــد. پخــــش کــــه تــمــــام میشود، رادیو سرود «خمینیای امام» را پخش میکند و بچهها جوری زمزمه اش میکنند انگار دارند آن را برابر جمعیتی عظیم اجرا میکنند.
فروز رجایی فر، از پشت پنجره یکی از اتاقهای رو به خیابان سفارت به حضور گاه و بیگاه مردم نگاه میکند. زیر دستش انبوهی از اسناد آمریکایی است و دلش افتاده وسط خیابان. چشم تنگ میکند و زنی روستایی را میبیند که با یک ظرف بزرگ شیر آمده پشت در سفارت. دارد با یکی از دانشجوها که آن روز شیفت نگهبانی دارد، حرف میزند. ظرف شیر را با اصرار به نگهبان میدهد. از اینجایی که فروز نشسته حتی نمیشود لب خوانی کرد، اما چشمهای زن، تماشایی است. یک شوق و التماس و صداقتی توی نگاهش دارد که انگار تحفهای نذر دلاوری دانشجوها کرده است. نمیفهمد دارند چه میگویند، اما یک آن میبیند زن جرعهای از شیر را سر میکشد و باقی را به نگهبان میدهد.
دستگیرش میشود او هم یکی از صدها مردمی است که برای عرض تشکر به سفارت آمده و برای بچهها دست مریزاد آورده. شیر را سرکشیده تا خیال نکنند مسموم است. چند روز پیش هم یک تریلی ده چرخ، پر از نارنگی از جهرم آمده بود. بار دیگر هم یک کامیون آجیل و تنقلات. پیرزن شیر را میگذارد و میرود. دقیقهای بعد دو نفر جوان جای زن روستایی را پر میکنند.
دستهای خود را از میان نردههای در عبور میدهند و دور گردن نگهبان حلقه میکنند. یک نفرشان با یک دوربین آنالوگ رنگ و رو رفته میایستد عقب. هر دو لبخندهای کشیده گرمی دارند. انگار دارند با صمیمیترین دوست خود در زیباترین نقطه جهان عکس یادگاری میگیرند. فروز دلش میخواهد کار را برای ساعتی رها کند برود پایین. دوربین را بگیرد و از سه تایی شان عکس بیندازد. این صحنهها قیمتیترین قابهای این روزها هستند.
تسخیر سفارت قرار بود دو سه روز بیشتر ادامه نداشته باشد. بنا بود عوامل سفارت را به عنوان گروگان نگه دارند تا آمریکا، شاه را که به بهانه درمان به آنجا گریخته بود، تحویل جمهوری اسلامی ایران دهد برای محاکمه. اما ماجرا به این سادگیها نبود. روزهای اول، سیاه پوستها و زنان را آزاد کردند تا بروند و مابقی تحت حفاظت دانشجویان در سفارت مانده بودند. کار برای دانشجویان وارد فاز حرفهای تری میشد.
امثال فروز رجایی فر که به زبان انگلیسی مسلط بودند، مسئولیت ترجمه اسناد و انتشار بیانیهها را در سطح رسانههای بین المللی برعهده داشتند و مابقی در قالب دستههای مختلف مسئولیتهای متفاوتی بر عهده گرفتند. عدهای از ساختمان و گروگانها محافظت میکردند. عدهای مسئولیت آرشیو و دسته بندی اطلاعات را داشتند. گروهی اسناد رشته شده را بازسازی میکردند. تعدادی هم خورد و خوراک و رسیدگی به افراد را برعهده داشتند.
سفارتخانه شده بود خانه دوم دانشجوها. همان جا عین یک سربازخانه غذا میخوردند، استراحت میکردند، کار میکردند، لباس میشستند و زندگی به شکل بی وقفهای جریان داشت. فروز رجایی فر در همین گیرودار ازدواج کرد. همسرش یکی از دانشجویان انجمن اسلامی در آمریکا بود. یک روز آقای حائری شیرازی را خبر کردند برای جاری کردن خطبه عقد به ساختمان سفارت بیاید. هیچ چیز نمیتوانست او و هم سنگرانش را از جبهه مبارزه دور کند حتی به بهانه سرنوشت سازترین روز زندگی شان. پس از ختم غائله بود که بالاخره آبان سال ۱۳۵۹ از لانه بیرون زد. زمستان بود و مأموریت تمام شده بود.
پیغام استکبارستیزی ملت ایران به گوش جهانیان رسیده بود. فروز آن اسلحه ژ ۳ را زمین گذاشت. چادرش را روی سرش کشید و این بار با دستهایی خالی از آهن بر، پس از ۴۴۴ روز به خیابانهای شهر برگشت. او و رفقایش رسالت خود را به اتمام رسانده بودند و ازحالا به بعد سنگر بعدی، مطبوعات بود و دستهای فروز که این بار ماشه قلم را میچکاند و از معبر رسانه ها، خط امام (ره) و آرمان هایش را دنبال میکرد.
* آنچه خواندید، برگرفته از روایات و مصاحبههای فروز رجایی فر با رسانههای گوناگون است